بالدر رویین تن اسکاندیناوی
شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ
بالدر (balder) پسر اودین (odin) خدای خدایان اسکاندیناوی است. بالدر هم در زمین و هم در ملکوت عزیز ترینِ خدایان بود. او در اساطیر اسکاندیناوی پروردگار روشنایی است. او شبی مرگ خود را به خواب می بیند وقتی خواب را برای مادرش، فریگا (frigga) تعریف می کند، مادرش تصمیم می گیرد او را از این خطر حفظ کند و نگذارد کوچک ترین آسیبی به او برسد.
آن زن به سراسر دنیا سفر کرد و هر چیزی، جاندار یا بی جان، را که دید، سوگند داد که به فرزندش آسیب نرسانند. بالدر پس از این پیمان رویین تن شد. اما پدرش، اودین، هنوز بیمناک بودبرای همین به دنیای مردگان رفت که خانه الهه مردگان بود، در آن جا دید، مردگان همه شادی کنان به صف ایستاده اند و خانه آخرت را برای ورود بالدر آراسته اند.
اودین در آن لحظه دریافت که بالدر باید بمیرد اما فریگا معتقد بود به او ایمنی بخشیده است بنابراین همه خدایان مشغول بازی شدند و خواستند با بالدر شوخی کنند، آن ها کوشیدند تا چیزی به سوی بالدر پرتاب کنند، سنگی، تیری و یا حتی با شمشیر او را می زدند اما سلاح ها همه در پیش پای بالدر بر زمین می افتادند بی آن که به او زیان برسانند.
تنها در این میان لوکی (loki) که پسر یکی از غولان بود از رویین تنی بالدر ناراحت بود. لوکی از نیکی و نیکان نفرت داشت و به بالدر حسادت می ورزید. وی روزی در هیئت یک زن به نزد فریگا رفت و از او پرسید: آیا همه آفریدگان سوگند خورده اند که به بالدر آسیبی نرسانند و مصونیت او را تضمین کنند؟
فریگا پاسخ می دهد: آری جز گیاه حقیر دبق که خیلی جوان بود و نیازی به سوکگند دادنش ندیدم.
لوکی پس از شنیدن این سخنان، شاخه ای از دبق را قطع می کند و نزد خدایان می رود.هودر(hother) برادر بالدر که نابینا بود کناری نشسته بود: لوکی از او پرسید: چرا در بازی شرکت نمی کنی؟
هودر پاسخ داد:چون نمی بینم و اصلاً چیزی برای پرتاب ندارم.
لوکی می گوید: من شاخه ای به شما می دهم که آن را پرتاب کنید و شما را راهنمایی می کنم تا هدفتان را بیابید.
هودر شاخه دبق را برداشت و آن را با راهنمایی لوکی پرتاب نمود. آن شاخه مستقیم به قلب بالدر خورد. بالدر بر زمین افتاد و مرد.
فریگا هنوز امیدش را از دست نداده بود، او پسر دیگرش هرمود را به دنیای مردگان فرستاد تا از الهه مردگان بخواهد پسرش را بازگرداند.
الهه مردگان به هرمود گفت: زمانی بالدر باز می گردد که تمام موجودات به حال او بگریند. هرمود با این خبر بازگشت. همه موجودات حاضر شدند بگریند، جز یک غول ماده که از گریستن خودداری کرد. بدین سان بود که بالدر نتوانست بازگردد.
لوکی نیز به کیفر رسید و در غاری زرف به بند کشیده شد و یک افعی هم بالای سر او نگاه داشتند به طوری که زهر آن مار بر چهره لوکی می ریخت و او را دردمند می کرد.
در این تراژدی فریگا مادر بالدر به تتیس مادر آشیل شباهت فراوانی دارد. مادر آشیل هر کاری کرد تا پسرش را از مرگ دور بدارد اما موفق نشد.
بخش هایی از تراژدی بالدر به بخش هایی از حماسه گیل گمش شبیه است. گیل گمش نیز به دنبال زندگی به جهان مردگان سفر می کند اما دریغ که سرنوشت او چنین است که بمیرد.
بالدر از دید رویین تنی به اسفندیار، آشیل و زیگفرید شباهت بسیاری دارد.
آن زن به سراسر دنیا سفر کرد و هر چیزی، جاندار یا بی جان، را که دید، سوگند داد که به فرزندش آسیب نرسانند. بالدر پس از این پیمان رویین تن شد. اما پدرش، اودین، هنوز بیمناک بودبرای همین به دنیای مردگان رفت که خانه الهه مردگان بود، در آن جا دید، مردگان همه شادی کنان به صف ایستاده اند و خانه آخرت را برای ورود بالدر آراسته اند.
اودین در آن لحظه دریافت که بالدر باید بمیرد اما فریگا معتقد بود به او ایمنی بخشیده است بنابراین همه خدایان مشغول بازی شدند و خواستند با بالدر شوخی کنند، آن ها کوشیدند تا چیزی به سوی بالدر پرتاب کنند، سنگی، تیری و یا حتی با شمشیر او را می زدند اما سلاح ها همه در پیش پای بالدر بر زمین می افتادند بی آن که به او زیان برسانند.
تنها در این میان لوکی (loki) که پسر یکی از غولان بود از رویین تنی بالدر ناراحت بود. لوکی از نیکی و نیکان نفرت داشت و به بالدر حسادت می ورزید. وی روزی در هیئت یک زن به نزد فریگا رفت و از او پرسید: آیا همه آفریدگان سوگند خورده اند که به بالدر آسیبی نرسانند و مصونیت او را تضمین کنند؟
فریگا پاسخ می دهد: آری جز گیاه حقیر دبق که خیلی جوان بود و نیازی به سوکگند دادنش ندیدم.
لوکی پس از شنیدن این سخنان، شاخه ای از دبق را قطع می کند و نزد خدایان می رود.هودر(hother) برادر بالدر که نابینا بود کناری نشسته بود: لوکی از او پرسید: چرا در بازی شرکت نمی کنی؟
هودر پاسخ داد:چون نمی بینم و اصلاً چیزی برای پرتاب ندارم.
لوکی می گوید: من شاخه ای به شما می دهم که آن را پرتاب کنید و شما را راهنمایی می کنم تا هدفتان را بیابید.
هودر شاخه دبق را برداشت و آن را با راهنمایی لوکی پرتاب نمود. آن شاخه مستقیم به قلب بالدر خورد. بالدر بر زمین افتاد و مرد.
فریگا هنوز امیدش را از دست نداده بود، او پسر دیگرش هرمود را به دنیای مردگان فرستاد تا از الهه مردگان بخواهد پسرش را بازگرداند.
الهه مردگان به هرمود گفت: زمانی بالدر باز می گردد که تمام موجودات به حال او بگریند. هرمود با این خبر بازگشت. همه موجودات حاضر شدند بگریند، جز یک غول ماده که از گریستن خودداری کرد. بدین سان بود که بالدر نتوانست بازگردد.
لوکی نیز به کیفر رسید و در غاری زرف به بند کشیده شد و یک افعی هم بالای سر او نگاه داشتند به طوری که زهر آن مار بر چهره لوکی می ریخت و او را دردمند می کرد.
در این تراژدی فریگا مادر بالدر به تتیس مادر آشیل شباهت فراوانی دارد. مادر آشیل هر کاری کرد تا پسرش را از مرگ دور بدارد اما موفق نشد.
بخش هایی از تراژدی بالدر به بخش هایی از حماسه گیل گمش شبیه است. گیل گمش نیز به دنبال زندگی به جهان مردگان سفر می کند اما دریغ که سرنوشت او چنین است که بمیرد.
بالدر از دید رویین تنی به اسفندیار، آشیل و زیگفرید شباهت بسیاری دارد.
۹۴/۰۸/۰۲