دزیره
حدود چهار سال پیش این کتاب رو خریدم و مطالعه کردم. واقعا جالب و خواندنی بود
هنوز هم وقتی کتاب را در دستم می گیرم، برایم تازگی دارد. محبوب ترین کتابی که تا به حال مطالعه کردم، دزیره است. شخصیت دزیره واقعا تحسین بر انگیز بود.
نوشته پشت کتاب
رمان دزیره به صورت یادداشت های قهرمان آن «دزیره کلاری» با استفاده از اسناد و مدارک تاریخی معتبر، نوشته شده است. دزیره راه دور و دراز و پر پیچ و خمی را که از خانه پدرش در «مارسی» شروع و به قصز سلطنتی استکهلم منتهی می شود با همان روحیه بشاش و امیدوار دوران جوانی طی می کند. در برابر همه اطرافیان ،از خدمتکاران و بستگان خود تا بزرگترین رجال عصر، همان دختر ساده و بی آلایش باقی می ماند.جزئیات عادی و گاهی مضحک، از سقوط روبسپیر و ژاکوبن ها، حوادث حکومت «دیرکتوار» ،کودتای ناپلئون، دوران کنسولی و امپراطوری او تا جنگ ها و پیروزی ها و سرانجام شکست و سقوط امپراطور و بازگشت خانواده بوربن به سلطنت را با چنان دقت و صحتی در خلال ماجرای شیرین و افسانه مانند ،ترقی دزیره کلاری شرح می دهد که می توان این رمان را یک تاریخ مشروح و دقیق سال های آخر قرن هجدهم و نخستین سال های قرن نوزدهم دانست.
رمان آن ماری سلینکو در ظرف چند سالی که از انتشار آن می گذرد، به بیست و چهار زبان ترجمه شده و در سراسر جهان میلیون ها خواننده علاقه مند پیدا کرده است و شکی نیست که دزیره قهرمان آن به زودی در ردیف چهره های درخشان و شخصیت های فراموش نشدنی رمان عصر حاضر قرار خواهد گرفت.
نویسنده: آن ماری سلینکو
مترجم: ایرج پزشکزاد
انتشارات:فردوس
تعداد صفحات:958
قیمت:20000 تومان
بخشی از صفحات 768 تا 770
صدای زنگوله در مغازه بلند شد. کالسکه کرایه ای منتظرم بود. وقتی سوار شدم سورچی یک روزنامه به دستم داد. خواهش کردم مرا به خیابان آنژو ببرد. در راه به یاد روزنامه ای افتادم که سورچی به دستم داده بود.
کالسکه خیلی تکان می خورد و حروف روزنامه جلوی چشم هایم می لرزید. متن استعفا نامه مجدد ناپلئون را چاپ کرده بودند:
«چون دول متحد اعلام کرده اند که امپراطور ناپلئون تنها مانع برقراری صلح در اروپاست، امپراطور ناپلئون که به سوگند خود وفادار است، اعلام می کند که از جانب خود و وارث خود از تاج و تخت فرانسه و ایتالیا صرف نظر می کند، زیرا برای هرگونه فداکاری حتی جان دادن، در راه حفظ منافع فرانسویان حاضر است.»
برای شام گوشت گوساله سرخ شده داریم. باید مواظب کیفم باشم، چون تمام اسکناس ها را در آن جا داده ام. هوا بوی بهار می دهد. اما قیافه اشخاصی که در خیابان می بینم خسته است. زن ها هنوز جلوی نانوایی ها صف می بندند و همه نوار های سفید به سینه زده اند. روزنامه ها و اوراقی که خبر تسلیم را چاپ کرده اند در جوی آب شنا می کنند. ناگهان کالسکه متوقف شد، یک عده ژاندارم سر خیابان آنژو صف بسته و نمی گذاشتند کسی وارد شود.
یک ژاندارم با صدای بلند چیزی به سورچی گفت. سورچی از جای خود پایین آمد و در کالسکه را باز کرد..
-نمی گذارند جلوتر برویم. خیابان آنژو را بسته اند. منتظر تزار هستند.
-اما خانه من در خیابان آنژو است.
سورچی موضوع را به ژاندارم گفت.
ژاندارم جواب داد: فقط اشخاصی می توانند وارد این خیابان بشوند که ثابت کنند منزلشان در این خیابان است، تازه آن ها هم باید پیاده بروند.
من پیاده شدم و پول سورچی را دادم. ژاندارم ها در دو طرف خیابان صف کشیده بودند.
خیابان خلوت بود. صدای پای من طنین می انداخت. تقریبا رو به روی خانه ام جلوی مرا گرفتند.یک گروهبان ژاندارمری، با اسب به طرف من تاخت کرد.
-عبور ممنوع است!
من سر بلند کردم. صورتش به نظرم آشنا می آمد. ناگهان به فکرم رسید که او همان ماموری است که به دستور فوشه سالها جلوی خانه ما کشیک می داد. هیچ وقت نفهمیدم که این نگهبانی جلوی خانه ما احترامی بود که به ما می گذاشتند یا مراقب ما بودند.
گفتم : بگذارید بروم ،می دانید که من در آن خانه منزل دارم.
-نیم ساعت دیگر ،امپراطر روسیه به دیدن والا حضرت پادشاهی پرنسس سوئد می آید.عجب همین را کسر داشتیم، تزار به دیدن من می آید،تزار...
عصبانی فرید زدم: پس بگذارید بروم. باید لباسم را عوض کنم.
اما گروهبان به من نگاه نمی کرد.پا بر زمین کوبیدم: مرا نگاه کنید، شما سالها است مرا می شناسید ، می دانید که خانه ی من آن جاست.
-اشتباه کردم، والاحضرت را با همسر مارشال برنادوت اشتباه می کردم.
فریاد زد: راه را برای پرنسس سوئد باز کنید.
عبور از میان دو صف ژاندارم ها برایم شکنجه ای بود.پاهایم مثل سرب سنگینی می کرد.
صفحه778 تا 780
خدایا، باغ من امسال کاملا متروک است و منظره درهم و ناخوشایندی دارد.
-این خانه منزل سابق«مورو» است.
تزار ناگهان چشم ها را بست، مثل آن که خاطره دردناکی را به یاد آورد.
-یک گلوله توپ هر دو پایش را خرد کرد. مورو جزو صاحب منصبان ستاد من بود، اوایل سپتامبر بر اثر این جراحت جان داد.والاحضرت این را نمی دانستد؟
سرم را به شیشه خنک پنجره فشردم.
-مورو دوست قدیمی ما بود ،دوست آن ایامی که شوهرم هنوز امیدوار بود جمهوری ملت فرانسه را حفظ کند.
با صدای خیلی آهسته حرف می زدم، من و تزار روسیه ،تنها به پنجره تکیه کرده بودیم. حتی تالیران نمی توانست گفت و گوی ما را بشنود.
-و به احترام این جمهوری است که شوهر شما زیر بار نقشه من نمی رود خانم؟
من ساکت ماندم و با تبسم گفت: جواب ندادن هم خود جوابی است.
ناگهان، به یاد موضوعی افتادم و احساس کردم خشم وجودم را فرا گرفت:
-اعلحضرتا...
به طرف من خم شد.
-بله دختر عموی عزیز؟
-اعلیحضرا، شما به شوهر من نه فقط تاج و تخت فرانسه را پیشنهاد کردید، بلکه به او وعده یک گراندوشس هم دادید.
-می گویند دیوار گوش دارد.اما متعجبم که دیوار های ضخیم قصر آبو هم گوش داشت باشد...
خندید و ادامه داد:می دانید شوهرتان به من چه جوابی داد والاحضرت؟
من ساکت ماندم. دیگر عصبانی نبودم بلکه به شدت احساس خستگی می کردم.
-ولیعهد سوئد به من جواب داد:مگر نمی دانید من زن دارم؟ و ما دیگر به این موضوع اشاره نکردیم.حالا خاطر جمع شدید والاحضرت؟
-اعلیحضرتا من نگران نبودم.لا اقل از این بابت نگران نبودم.
-اگر زودتر افتخار آشنایی شما را پیدا کرده بودم هیچ وقت آن پیشنهاد را به ولیعهد نمی کردم.مقصودم پیشنهادی است که در قصر آبو به او کردم.
برای دلداری او گفتم:شما این پیشنهاد را با حسن نیت کردید.
-زن های فامیل من که در این پیشنهاد مورد بحث بودند بدبختانه خوشگل نیستند. در عوض شما دختر عموی عزیز ...
پایان جمله در میان صدای مهمیز ها گم شد.
مدتی بود که در پشت سر مهمان عالی قدر من و همراهانش بسته شده بود اما من بی حرکت میان سالن ایستاده بودم و علت فقط این بود که از فرط خستگی نمی توانستم از جا تکان بخورم.