برف،باران،آرزو
دو روز پیش هوا بارانی بود و باران روح تازه ای در کالبد بی جان
شهر دمید. منم هوس کردم برم بیرون و زیر نم نم باران قدم بزنم حالا فکر
کنید بعد از غروب که هوا سرد و بارانی باشه و یه نمه سرماخوردگی هم داشته
باشی و در حالی که دماغ همه از سرما سرخ شده و یه شیر داغ یا سیب سرخ کرده
یا هر چیز داغ دیگه ای دستشونه ، بری یه بستنی شکلاتی دستت بگیری و بخوری. همه هم انگار یه موجود عجیب دیدند بهت نگاه کنند.
تازه بعدشم بری کنار آب جاری و نسیم بسیار خنک بهت بخوره.
بله تازه موقع برگشتن می فهمی صدات در نمیاد و تب داری.البته اگر باز هم به عقب برگردم کار های نیکم را تکرار می کنم :)
بگذریم.
قسمت خیلی زیبا اون جایی است که دیشب هوا برفی بود.(از صبح تا بعد از ظهر هوا آفتابی ناگهان شب هوا برفی)
بالاخره بعد از گذشتن دو ماه و اندی از فصل زمستان چشممان به جمال سپید برف روشن شد. منم مثل برف ندیده ها روی کوه به قدری ذوق کردم که بماند. "حالا نکته جالب این جاست که چند روز پیش در وبلاگ یکی از دوستان عزیز چشمم به یک تصویر کوه برفی زیبا افتاد و آرزو کردم کاش منم اون جا بودم"
تصور کنید با دوست فوق العاده گران مایه و عزیز بری روی کوه و از مغازه یه ظرف باقالی و سه کاسه آش بگیری ناگهان بهت بگن این جا کارت خوان نداریم . ما هم سر و ته سه هزار تومان پیدا کردیم ظرف باقالی رو برداشتیم و به طرف دوست گرامی که در ماشین بود رفتیم .حالا خدا رو شکر این بنده خدا پول داشت و تونستیم آش ها رو از بند اسارت آزاد کنیم.
( به قدری این آش و باقالی ها تند بود که نزدیک بود بپرم تو دریاچه مصنوعی رو به رو) یکم هم زیر برف قدم زدیم.
جای همگی سبز واقعا خیلی خوش گذشت و این روز در تاریخ زندگی من همواره جاودان خواهد بود.
خدایا شکرت
چقدر خوب.جاتون خالی منم هفته ی پیش که بندر انزلی بودم حسابی با بارون و ساحل بارونی و همه چیزش حالی کردم که نگو و نپرس.به خصوص اینکه حدود یک هفته ی کامل تنها بودم و با خودم حسابی خلوت کردم.ایشالا همیشه خوش باشی سنا خاتون