هیپاتیا
یکی از مشهور ترین استادان بیزانسی فیلسوف و ریاضی دان قرن پنجم هیپاتیا بود که پیرو فلسفه افلاطون بود و در تمام زندگی اش در اسکندریه اقامت داشت.به گفته یک تاریخ نگار بیزانسی قرن پنجم به نام سقراط، این خانم «از دیگر فیلسوفان زمان خود بسیار پیشی گرفته بود»
و در خصوص موضوعات متنوعی چون نجوم ،هندسه فضایی و حساب مطلب می نوشت.
هیپاتیا علاقه مند بود درباره افلاطون و ارسطو در گوشه و کنار خیابان برای هر کس که گوش می داد سخنرانی کند و شهرت او چنان بود که شاگردانش از سراسر امپراطوری می آمدند.اما او هنوز به خدایان قدیمی یونانی و رومی اعتقاد داشت و این دانشور برجسته به خاطر عقاید مشرکانه اش در چهل و چند سالگی به دست گروهی از افراد متعصب، وحشیانه به قتل رسید.
پدرش تئون صاحب کرسی استادی دانشگاه بود او یک خورشید گرفتگی وماه گرفتگی کامل راثبت کرد وبعدها به سبب شرحهایی که به برخی ازآثارمهم نجوم وریاضیات یونانی مخصوصا «جدولهای آسان» بطلمیوس و اسطـرلاب نوشت به به سمت ریاست دانشگاه اسکندریه انتخاب شد. او از ریاضیدانان مشهور و استاد دانشگاه اسکندریه بود.تئون،استاد ،معلم خصوصی وهم بازی دخترش بود.عشق او به زیبایی،شعر ،فلسفه وریاضیات به دخترش نیز سرایت کره بود.اومی گفت: ریاضی زبان شعراست،هر ریاضی دانی ناخواسته یک سخنور وشاعراست.
پدر همه جزئیات زندگی ودقایق اوقات هیپاتیا رابرنامه ریزی ومدیریت کرد او تعلیماتی کامل و منظم در هنر، ادبیات، علوم،ریاضی و فلسفه نیز دید. و به ورزشهایی چون سوارکاری و شنا وکوهنوردی پرداخت. دوران کودکی هیپاتیا بیشتر در موزیوم سپری گشت ،او ساعتها درکنارپدرش مطالعه می کرد به بحث هایی که بین پدروهمکارانش پیش می آمدگوش داده ودرسخنرانیهایی که درسالن های بزرگ برگزارمی شد شرکت می کرد.دخترم حق فکر کردن برای خودت حفظ کن زیراحتی غلط فکرکردن بهتراز هرگز فکر نکردن است.
او نه تنها ازپدرمی آموخت بلکه در کناراوکارهم می کرداودرویرایش بسیاری ازمتون قدیمی ریاضی وستاره شناسی پدرراهمراهی می نمود هی پاتیا وقتی پدر را در سیری بر سینتاکسیس (یا المجسطی) بطلمیوس ویا تهیه متن تجدید نظر شده عناصر (عناصر تقریباً تمام نوشته های بعدی اقلیدس به شمار می آید ) اثر اقلیدس یاری داد پدر درحاشیه کتاب ذکرکرد که تمام فصول را هیپاتیا دخترریاضیدانم بازبینی کرده است.
روزی هیپاتیا به تئون گفت: پدر!دلم سفر می خواهد …نه برای رسیدن به نقطه ای …فقط برایِ رفتن از خطی به خط دیگر ،
دنیابزرگترازاسکندریه وآسمان وسیعتراززمین است تنها با خواندن کتاب های
مختلف ومشاهدات است که میتوانم به روشنایی برسم،اینجابرای فهمیدن رازآسمان
کافی نیست باید علم ستاره شناسی وریاضی رادرخارج ازشهر یادبگیرم؛پدرنیز
باچشمانی آشکبار آتن و ایتالیا راپیشنهاد دادوگفت: ارمغان وسوغات سفر دراین دوشهرمتمدن، جز خرد و حکمت نیست .
بانو تقریباً به مدت ده سال در اروپا سفر کرد و هرجا می رفت به خاطر زیباییش مورد ستایش قرار می گرفت بخشی از محبوبیت بانو به دلیل ذهن تیزبین وخردبی همتای او بود ولی بیشتر مردم اورا به خاطر زیبایی ونیز رفتارمودبانه وحسن معاشرتش دوست داشتند بدین سان ستایش گران فراوانی داشت که غالباً احترام آنها به اوتبدیل به دلباختگی می شد اوشبیه آتنا الهه یونانی بود صورتی کاملاً یونانی وگیسوان پرپیچ وخم بلندی داشت اوچنان زیبابود که همه شاگردانش عاشقش می شدندو اینکه پیشنهادهای ازدواج بسیاری از جانب شاهزادگان ، فلاسفه وسرداران بزرگی داشت را رد می کردوآنها ناامیدمی ساخت اومی کوشید تا تمام مهارت سخندانی خویش را به کارگیردتا آنهاراازاین شیفتگی بازدارد ودرعوض آنها را روی ریاضی ،فلسفه واندیشیدن متمرکز کند اماعده ای بودند که دست برنمی داشتند. روزی یکی از این شاگردانش به نام اُریستیس که سرداربزرگ وفاتحی بود عشقش را به هیپاتیا برای چندمین بار ابراز میکندوبانودرجواب می گوید: در عهدی که مردان از سایه زنان میگریزند و نزدیکی و همنشینی با آنان یک گناه به حساب می آید ، حتی برخورد با آنها در کوچه و خیابان و سخن گفتن با آنها، اگر چه مادر، همسر و یا خواهر باشند متحمل رنج و سختی است تاکنون دراین شهر با کسی را نیافته ام که به اندازه ” تنهایی ” شایسته رفاقت وهمسری باشد بانو با اینکه پیشنهادهای ازدواج بسیاری از جانب شاهزادگان ، فلاسفه وسرداران بزرگی داشت آنها را رد می کرد، او هیچگاه به خواستگاری که ذهن و فلسفه او با ذهن وفلسفه خودش برابری کند، برخورد نکردیا گویا برای او همسرمناسب و همتایی وجود نداشت.. وهمیشه می گفت :« هرکس نویسنده داستان خودش درباره عشق دارد.همه ما داستان ایدهآل خاص خود را داریم.من با حقیقت ازدواج کرده ام» او ترجیح می داد خود را وقف فلسفه و ریاضیات کند این جمله زیبای بانو قبل از آن که نشان دهنده طفره وتعلل اودر ازدواج باشد، اصالت ومنش او را می رساند
در آن زمان اسکندریه از مراکز مهم مسیحیت بود و تفکرات دیگر با عنوان کافرکیشی به شدت سرکوب میشدند. دانشهایی که هیپاتیا بر روی آنها کار میکرد از دید روحانیون برای مردم مضر و گمراه کننده بود و اینکه یک زن به فلسفه و ریاضیات بپردازد غیرقابل تحمل بود. هیپاتی توسط «سیریل» اسقف شهر اسکندریه متهم به جادوگری و توطئه علیه مسیحیت شد. در یکی از روزهای ماه مارس سال ۴۱۵ میلادی مردم خشمگین که اسقف سیریل آنهاراتحریک کرده بود به رهبری پیتر نامی که قاری کلیسا و نایب نوحه خوانی بود روانه کلاس درس هیپاتیا شده بودند و زمان این کار الهی را شنبه پیش ازشکرگذاری قراردادند یعنی زمانی که مسیح با افتخاروارداورشلیم شدند، شاگردان ازبانو خواهش کردند که با آنهابه پناهگاهی برود اماهیپاتیاگفت: مانند موشها به سوراخها و زیرزمین ها فرارنخواهم کرد.اینجابهترین پناهگاه من است بربلندای این کتابخانه کوچک سالهاست که مشق دانایی وتحریر اندیشه می کنم. بی خود خودتان را اینگونه خسته نکنید من در سر اعتقادات خودمحکم ایستاده ام ولحظه ای عقب نشینی نخواهم کرد وهر روز پرشور تراز روز قبل با انگیزه والاتر ادامه خواهم دادمرا از نوشتن هراسی نیست من معتقد به معجزه کلماتم حتی اگربندبندم راازهم بگسلند،اینجا بهترین سنگر من است و من در همین سنگر خواهم ماند.
دریک لحظه اوباش وولگردها به درون کلاس ریختند.آنها ناسزا گویان نام هیپاتیا را بر زبان داشتند.در یک چشم برهم زدن شاگردان وفاداری که او را در پناه گرفته بودند کشته شدند. سپس شورشیان معجر ابریشمین را از سر بانو پاره کردند وردای دانشگاهی اش راگسستند وتاج برگ غار راازسرش برداشتند و گیسوان عطرآگین و انبوهش را گرفتند ودرحالی که موهایش رامی کشیدند بانو را ازکلاس درس تا کلیسای شهر بردند رهبران این مردم عادت داشتند مخالفانشان را درخیابانها می کشیدند ؛در میان راه نیز شورشیان ابتدا دستان پرتوان وی را که همواره بدان وسیله به ساده کردن وهمه فهم کردن ریاضیات وفلسفه می پرداخت، شکستند. سپس لباسش را پاره پاره و برهنه اش کردند ،شلاقش زدند آنها چندین کوزه وفنجان سفالین کلیسا را برسنگ های کف کوباندندوبا تکه های آن بارها وبارها برسروتن هیپاتیا زدندو سرتا پا ی او را با سنگ و چوب زخم دار ساختند و بدنش را زیر ضربات سخت خرد کرده بودندتا به کلیسا رسیدندسپس دسته جمعى ویکباره به او حمله کردندو از زمین سنگ ها برداشتندآنقدر بر او زدند که تندیسی ازسنگ به وجود آمد تا مردم شهر از این حادثه ناگوارخبردارشدند،یکی از بزرگترین زنان تاریخ با وضعی ناخوشایند ،در زیر آوار سنگها له شد و خون آلود جان داد... لحظه ای بعد تنها همراه او پروانه ای بود که پر پر زنان شانه به شانه اش می آمد وآخرین کتابداراز کتابخانه اسکندریه جداشد .
بعدازآن نوبت به چاقوهای صدفی جهالت و بی خردی رسید، تا بدان وسیله پوست تنش را کندند ودرپایان جسد بی جان این مظهر مقاومت در راه بالابردن پرچم دانش و آگاهی برروی خرمنی ازحقارت، فرومایگی و تعصب کورمذهبی کلیسای آن زمان؛ گوشت تنش راتراشیدند واز استخوان جداکردند وتکه تکه کردند وتکه تکه های آن رادرکوچه های اسکندریه به هرسو گرداندند و آنگاه به آتش سپردندو درسینارون (محل سوزاندن اجسادمردگان)سوزاندندومراقب بودندهیچ کس خاکسترش رامطالبه نکند سپس خاکستر رادر رودخانه ریختندو ازآن پس فاتحانه سرودخواندند وآواز شادمانی سردادندگویی مرگ او فصل بزرگی در تاریخ بود. فردای آنروز سیریل ریاکار از طرف کلیسا تلاش بسیارکرد تا ازبانو هیپاتی چهره یک قدیسه شهید ساخته وزندگی وی را برای تنظیم زندگینامه یکاترین اسکندرانی، قدیسه افسانه ای دنیای مسیحیت ، مورد استفاده قرار دهد.این بانوی بزرگ خدمات بسیار برجسته ای در زمینه های نجوم ، فلسفه و ریاضیات انجام داد.
واقعا جای تاسف داره که بانویی بزرگ همچون هیپاتیا تنها به دلیل استواری بر روی عقایدش کشته شود. عقایدی که جز شخصی ترین مسائل بشری است.
برگرفته از کتاب«هیپاتیا دختر خورشید،فرزند زمین»نوشته بهرنگ داوودی حموله