آمازیس
آمازیس دوم "یا آماسیس دوم" یکی از فراعنه ی مصر بود. کمبوجیه پس از مرگ آمازیس و به تخت نشستن پسام تیک سوم"یا پسامتیخ سوم" به مصر حمله کرد.
این گفت و گو میان کزروس و آمازیس است.این متن برگرفته از کتاب کمبوجیه و دختر فرعون نوشته ی گئورک ابرس است.
همه مردم مصر مرا، که یک سرهنگ زاده نظامی بودم، به خاطر شوخ طبعی و نشاط و غرورم می شناختند. من تاج سر سربازان ساده سپاه بودم.فرماندهان لشکر به خاطر شوخ طبعی و شجاعتی که داشتم، از خطا هایم می گذشتند.همقطاران من،یعنی درجه داران سپاه جشنی بدون حضور من برپا نمی کردند. تا آن که سَلفِ من، فرعون هوفرا، ما را به جنگ با سپاه "کورن" فرستاد.
در دلِ کویر چنان از پای افتادیم که قادر به ادامه راه نبودیم.سربازان معتقد بودند که فرعون قصد نابود کردن ما را به دست مزدوران یونانی دارد و همین سوء ظن به یک عصیان و شورش علنی بدل شد. من به سیاقِ همیشه ،بر حسب شوخی و مطایبه به دوستانم گفتم:« شما بدون شاه راه را به جایی نخواهید برد؛ پس مرا به شاهی برگزینید؛ هرگز فرعونی سر زنده تر و شوخ طبع تر از من نخواهید یافت.»سربازان، سخنان مرا شنیدند ،خبر در سپاه پیچید:«آمازیس می خواهد شاه شود.» و ناگهان همه نعره ی شادی سر دادند و یک صدا فریاد زدند:« ما آمازیسِ کامروا،آمازیسِ خوب خود را به شاهی انتخاب می کنیم.» یکی از هم قطاران ، کلاه فرمانده سپاه را بر سرِ من گذاشت. من آن شوخی را به امری جدی تبدیل کردم.سربازان به من وفادار ماندند و ما سپاه هوفرا را در نزدیکی ممفیس به سختی شکست دادیم. مردم مصر از این توطئه بر اندازی حمایت کردند. من بر تخت فرعون نشستم. مردم به من آمازیسِ خوشبخت می گفتند.تا آن روز من دوست همه ی مصریان بودم اما از آن پس دشمنِ بهترینِ آن ها شدم.کاهنان به مدح و ثنای من پرداختند و من را در طبقه ی خود پذیرفتند، اما تنها به این دلیل که امیدوار بودند مرا به سازِ خود برقصانند. فرماندهانِ سابق من ،یا به من رشک می بردند و یا می خواستند مثل گذشته با من معاشرت کنند.اما این معاشرت با شغل و ماموریت جدید من مباینت داشت. اگر تن به این کار می دادم، حیثیت و آبرویم یکباره به هدر می رفت.
یک روز که فرماندهان سپاه در مجلس من مشغول به عیش و عشرت بودند و مثل گذشته با من سرِ شوخی داشتند و هجو می گفتند، لگن زرینی را که پیش از صرف غذا، پا های حاضرین را در آن شسته بودند، به آنان نشان دادم. پنج روز بعد در مجلسی که بر پا کردم دستور دادم مجسمه زرین "رع" خدای بزرگ مصریان را روی میزِ ضیافت بگذارند. فرماندهان سپاه به محض دیدن مجسمه ، سجده کردند و به پرستش بت پرداختند. هنگامی که دوباره بر جای خود نشستند ،عصای مرصعم را بالا گرفتم و فریاد زدم:«این مجسمه ی زرین را هنرمندانِ من در عرض پنج روز از همان لگن طلایی نفرت انگیزی ساختند که شما در آن پاهای آلوده ی خود را شستید. من هم روزی مانند آن لگن بودم؛ اما خدایی که بهتر و سریع تر از هر زرگری به اشیا و پدیده ها شکل می دهد مرا فرعون شما کرد. پس در برابرِ من سجده کنید.هر کس از دستور من سرپیچی کند محکوم به مرگ است.همه در برابرم سجده کردند و حیثیتم نجات یافت اما دوستانم را از دست دادم.
خودم این بخش کتاب رو خیلی دوست دارم
:)
واقعا اگه خدا بخواد یک فرد از این رو به اون رو میشه { البته با آماسیس کاری ندارما}
حرف جالبی زده :من هم روزی مانند آن لگن بودم؛ اما خدایی که بهتر و سریع تر از هر زرگری به اشیا و پدیده ها شکل می دهد مرا فرعون شما کرد.
لذت بردمـ...